تجربه نزدیک به مرگ یک زن نجات یافته از سکته مغزی: «من مُردم و به بهشت رفتم»
امبر کاواناگ ۴۳ ساله در ماه دسامبر سال ۲۰۲۱ دو سکته مغزی را تجربه کرد و به سرعت به بیمارستان منتقل شد تا تحت جراحی اضطراری مغز قرار گیرد.
در حالی که او در حالت نیمه هوشیار بود، خانواده و پزشکانش فکر میکردند که دیگر امیدی به زنده بودن امبر نیست و همسر و فرزندانش با او خداحافظی کردند.
تجربه وحشتناکی بود. من شنیدم که پرستارها به فرزندانم گفتند: «هر چه میخواهید به مادرتان بگویید، زیرا احتمالاً او را دیگر نخواهید دید».
در حالی که امبر را با هلیکوپتر به بیمارستان منتقل میکردند، او چشمانش را بست و وقتی دوباره هوشیار شد، خود را در بُعد دیگری یافت.
او در کتاب جدیدش گفته که ما پس از مرگ به کجا میرویم.
خانم کاواناگ پیش از سکتههایش زندگی سالمی داشت. او در حال تماشای فیلم با خانوادهاش بود که ناگهان دچار میگرنی شدید شد و به رختخواب رفت. چند ساعت بعد بیدار شد و متوجه شد که سمت راست بدنش فلج شده و بینایی یکی از چشمهایش را از دست داده است. شوهرش فوراً با اورژانس تماس گرفت و او را به بیمارستان برد.
پزشکان تشخیص دادند که امبر سکته کرده و در حال تجربه دومین سکته مغزی است. مغزش بهشدت دچار خونریزی شده بود و ۵۰ درصد احتمال زنده ماندن داشت.
متأسفانه، درمان امبر موفقیتآمیز نبود و او به یک بیمارستان نزدیک منتقل شد تا تحت جراحی اضطراری مغز قرار گیرد. در این شرایط، خانوادهاش فکر میکردند که او قادر به شنیدن صدای آنها نیست، اما او بهوضوح میشنید و از این موضوع وحشتزده شده بود.
صدای همه را شنیدم که خداحافظی و گریه میکردند، در حالی که نمیدانستند من هنوز آنجا هستم. این یکی از ترسناک ترین تجربیات زندگی من است.
وقتی که امبر در هلیکوپتر در حال انتقال به بیمارستان دیگری بود، چشمانش را بست و وقتی دوباره آنها را باز کرد، در بُعد دیگری بود.
میتوانستم بدن فیزیکیام را ببینم. شوهرم را میدیدم که بالای جسمم گریه میکرد.
هیچ نوری نبود که به سمت آن حرکت کنم یا صدایی که مرا راهنمایی کند. فقط نظارهگر همه چیز بودم.
خانم کاواناگ سرانجام به جایی رسید که آن را «نقطه ملاقات بهشت» توصیف میکند.
هیچ ترسی وجود نداشت، فقط عشق بود و کسانی که دوستشان داشتم و دیگر در کنارم نبودند، اطرافم بودند.
او باغی زیبا را توصیف کرده که میتوانست چمن زیر پایش را حس کند.
راهنماهای معنوی امبر تصمیم بزرگی پیش رویش گذاشتند. اگر میخواست به بدنش بازگردد، با یک روند بهبودی سخت مواجه میشد؛ اما اگر میماند، خانوادهاش با غم بزرگی روبرو میشدند.
او در نهایت به بدن خود بازگشت، زیرا میدانست که این بهترین تصمیم برای خانوادهاش است.
با این حال، امبر می دانست که هنوز زمان مرگش فرا نرسیده است. چشمانش را بست و ناگهان احساس کرد که به بدن خودش بازگشته است.
خیلی سخت بود که بپذیرم باید از این مکان پر از نور و محبت جدا شوم.
او تنها چند ساعت پس از به هوش آمدن شروع به صحبت و حرکت کرد.
پزشکان هنوز هم توضیحی برای این موضوع ندارند. پزشکم مرا «بیمار معجزهآسا» میخواند، چون حتی به جراحی که برنامهریزی کرده بودند هم نیازی پیدا نکردم.
اگرچه بدن و مغزم آسیب زیادی دیده بود، اما مهم این بود که زنده مانده بودم.
مجبور شدم دوباره همه چیز را یاد بگیرم؛ از راه رفتن و صحبت کردن گرفته تا غذا خوردن. این تجربه خانوادهام را حسابی تحت فشار قرار داد، اما حالا دیگر از مرگ یا رفتن به دنیای دیگر نمیترسم. تنها ترسم این است که شاید نتوانم دوباره به آنجا بازگردم.
امبر در طی ۱۰ هفته باید تمام فعالیت های روزمره خود را دوباره یاد میگرفت و مراحل فیزیوتراپی و گفتاردرمانی را میگذراند.
با اینکه هنوز سمت راست بدنش بیحس است، زندگی او به حالت عادی برگشته است. هرچند این تجربه نزدیک به مرگ به او درس بزرگی داده و نگرشش به زندگی را تغییر داده است.
دکتر جفری لانگ، متخصص سرطان از کنتاکی، هزاران تجربه نزدیک به مرگ را بررسی کرده است.
تحقیقات جفری لانگ نشان داده که گزارشهای افراد در مواجهه با مرگ شباهتهای زیادی دارند و این یافتهها باورهای قبلی او درباره مرگ را تغییر دادهاند.
در سال ۱۹۹۸، دکتر جفری لانگ و همسرش بنیاد تحقیق درباره تجربیات نزدیک به مرگ را راهاندازی کردند. این وبسایت به افراد اجازه میدهد که تجربیات نزدیک به مرگ خود را از سراسر دنیا با دیگران به اشتراک بگذارند.
او تاکنون بیش از ۵ هزار گزارش در بیش از ۳۰ زبان از افراد مختلف با فرهنگها و مذاهب گوناگون جمعآوری کرده است.
دکتر لانگ در تحقیقات خود به این نتیجه رسیده که حدود ۴۵ درصد از تجربیات نزدیک به مرگ شامل احساس خروج از بدن است؛ جایی که آگاهی فرد از جسم فیزیکیاش جدا میشود.
سه چهارم کسانی که این تجربه را داشتند، گفتهاند که می خواستند در دنیای پس از مرگ بمانند؛ زیرا عشق و شادی بینهایتی آنها را فراگرفته بود.
بیش از نیمی از این افراد از دیدن جایی شبیه به «بهشت» صحبت کردهاند و حدود یک چهارم آنها احساس کردند که در نوری روشن یا مه فرو رفته بودند.
خانم کاوانا امیدوار است که داستانش به دیگران کمک کند تا کمتر از مرگ بترسند و بدانند که ما هرگز تنها نیستیم.
زندگی فقط محدود به انتظاراتی که جامعه از انسانها دارد نیست و شواهدی وجود دارد که نشان میدهد ما تنها نیستیم.
این تجربه سخت و دردناک بود، اما درسهای فروتنانهای برای من داشت. حالا خانوادهام خیلی به من نزدیکتر شدهاند و دیگر زندگی را اینقدر جدی نمیگیریم.
این تجربه باعث شد که بیشتر به زیباییهای زندگی توجه کنم و نگرش جدیدی به آن پیدا کنم.