اشعار مهدی اخوان ثالث با مجموعه 25 شعر عاشقانه و احساسی
در این بخش از سایت ادبی و هنری متنها اشعار مهدی اخوان ثالث را برای شما دوستان قرار دادهایم. مهدی اخوان ثالث متخلص به م. امید، شاعر، نویسنده و موسیقیپژوه ایرانی بود. اشعار او زمینه اجتماعی دارند و گاه حوادث زندگی مردم را به تصویر کشیدهاست؛ همچنین دارای لحن حماسی آمیخته با صلابت و سنگینی شعر خراسانی و نیز در بردارنده ترکیبات نو و تازه است.
اخوان ثالث در شعر کلاسیک فارسی توانا بود و در ادامه به شعر نو گرایید. از وی اشعاری در هر دو سبک به جای ماندهاست. همچنین او آشنا به نوازندگی تار و مقامهای موسیقایی بود.
فهرست اشعار مهدی اخوان ثالث
به دیدارم بیا هر شبپادشاه فصلها، پاییزخانهام آتش گرفتهست، آتشی جانسوزاگر باز خیال لب تو خواب نفرستدهستانکرک جان خوب می خوانیتا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منمشعر زمستانشب استزیر بارانی که ساعت هاست می باردشکسته شکسته نتوان گفتقاصدک هان چه خبر آوردیهوا سرد است و برف آهسته می باردلحظه ی دیدار نزدیک استلحظهاشعار کوتاه مهدی اخوان ثالثاشعار عاشقانه اخوان ثالث
به دیدارم بیا هر شب
به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود میپوشند رو در خوابهای بیگناهیها
و من میمانم و بیداد بیخوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که میترسم ترا خورشید پندارند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم که چشم از خواب بردارند
نمیخواهم ببیند هیچ کس ما را
نمیخواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر میکشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمیخواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!
پادشاه فصلها، پاییز
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بیبرگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد
جامهاش شولای عریانیست
ور جز اینش جامهای باید
بافته بس شعلهی زرتار پودش باد
گو بروید ، یا نرود، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمیخواهد
باغبان و رهگذران نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمیتابد
ور برویش برگ لبخندی نمیروید
باغ بیبرگی که میگوید که زیبا نیست؟
داستان از میوههای سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید
باغ بیبرگی
خندهاش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن
پادشاه فصلها ، پاییز
مطلب مشابه: اشعار هوشنگ ابتهاج با 20 شعر عاشقانه احساسی و اشعار کوتاه این شاعر
خانهام آتش گرفتهست، آتشی جانسوز
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم
گریان ازین بیداد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
وای بر من، همچنان میسوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخیزد، به گردش دود
تا سحرگاهان، که می داند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای، آیا هیچ سر بر میکنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
میکنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
اگر باز خیال لب تو خواب نفرستد
تشنهام امشب , اگر باز خیال لب تو
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف ترا نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمهای شیرینست
من دگر نیستم , ای خواب برو , حلقه مزن
این سکوتی که تو را میطلبد نیست عمیق
وه که غافل شدهای از دل غوغائی من
میرسد نغمهای از دور بگوشم , ای خواب
مکن این نغمه جادو را خاموش , مکن
زلف , چون دوش رها تا بسر دوش مکن
ای مه امروز پریشانترم از دوش مکن
در هیاهوی شب غمزده با اخترکان
سیل از راه دراز آمده را همهمهایست
برو ای خواب , برو عیش مرا تیره مکن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمهایست
چشم بر دامن البرز سیه دوختهام
روح من منتظر آمدن مرغ شب ست
عشق در پنجه غم قلب مرا میفشرد
با تو ای خواب , نبرد من و دل زین سبب ست
مرغ شب آمد و در لانه تاریک خزید
نغمه اش را بدلم هدیه کند بال نسیم
آه ، بگذار که داغ دل من تازه شود
روح را نغمه همدرد فتوحیست عظیم
مطلب مشابه: اشعار احمدرضا احمدی شامل 30 شعر عاشقانه و مجموعه شعر کوتاه احساسی
هستان
گفت و گو از پاک و ناپاک است
وز کم و بیش زلال آب و آیینه
وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک
دارد اندر پستوی سینه
هر کسی پیمانهای دارد که پرسد چند و چون از وی
گوید این ناپاک و آن پاک است
این بسان شبنم خورشید
وان بسان لیسکی لولنده در خاک است
نیز من پیمانهای دارم
با سبوی خویش، کز آن میتراود زهر
گفت و گو از دردناک افسانهای دارم
ما اگر چون شبنم از پاکان
یا اگر چون لیسکان ناپاک
گر نگین تاج خورشیدیم
ورنگون ژرفنای خاک
هرچه این، آلودهایم، آلودهایم، ای مرد
آه، میفهمی چه میگویم؟
ما به هست آلودهایم، آری
کرک جان خوب می خوانی
بَده … بَد بَد
چه امیدی؟… چه ایمانی؟…
کَرَک جان خوب میخوانی
من این آواز پاکت را دراین غمگین خراب آباد
چو بوی بالهای سوختهات پرواز خواهم داد
گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش
بخوان آواز تلخت را ،
ولیکن دل به غم مسپار
کَرَک جان ! بندهی دم باش
بَده … بَد بَد راه هر پیک و پیغام خبر بستهست
نه تنها بال و پر ، بال نظر بستهست
قفس تنگ است و در بستهست
کَرَک جان ! راست گفتی ، خوب خواندی ، ناز آوازت
من این آواز تلخت را
بَده … بَد بَد …
دروغین بود هم لبخند و هم سوگند
دروغین است هر سوگند و هر لبخند
و حتی دلنشین آواز جفت تشنهی پیوند
من این غمگین سرودت را
هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد
به شهر آواز خواهم داد
بَده … بَد بَد … چه پیوندی ؟ چه پیمانی ؟
کَرَک جان ! خوب میخوانی
خوشا با خود نشستن، نَرم نَرمَک اشکی افشاندن
خوشا پیمانهای دور از حریفان گرانجانی
مطلب مشابه: اشعار بیدل دهلوی با مجموعه شعر گلچین شده عاشقانه (غزلیات و ترجیعات)
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
نشین با من ، با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست؟
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم!
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار آیم من
بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
منشین اما با من ، منشین
تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم!
گرگ هاری شده ام
شعر زمستان
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سربرنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفی کاینست، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من ای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است….آی…..
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من سنگ تیپا خورده ی رنجور
منم دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بی رنگ بی رنگم
بیا بگشای در، بگشای دلتنگم
مطلب مشابه: اشعار نیما یوشیج با مجموعه بهترین شعر عاشقانه و احساسی ( 30 شعر کوتاه و بلند)
شب است
شب است
شبی آرام و باران خورده و تاریک
کنار شهر بی غم خفته غمگین کلبه ای مهجور
فغانهای سگی ولگرد می اید به گوش از دور
به کرداری که گویی می شود نزدیک
درون کومه ای کز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد
زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه
دَوَد بر چهره ی او گاه لبخندی
که گوید داستان از باغ رؤیای خوش آیندی
نشسته شوهرش بیدار ، می گوید به خود در ساکت پر درد:
گذشت امروز ، فردا را چه باید کرد ؟
کنار دخمه ی غمگین
سگی با استخوانی خشک سرگرم است
دو عابر در سکوت کوچه می گویند و می خندند
دل و سرشان به مِی ، یا گرمی انگیزی دگر گرم است
شب است
شبی بیرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزدیک
نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر
و لیکن چون شکست استخوانی خشک
به دندان سگی بیمار و از جان سیر
زنی در خواب می گرید
نشسته شوهرش بیدار
خیالش خسته ، چشمش تار
زیر بارانی که ساعت هاست می بارد
نه چراغ چشم گرگی پیر
نه نفس های غریب کاروانی خسته و گمراه
مانده دشت بیکران خلوت و خاموش
زیر بارانی که ساعت هاست می بارد
در شب دیوانه غمگین
که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد
در شب دیوانه غمگین
مانده دشت بیکران در زیر باران، آه، ساعت هاست
همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر
نه صدای پای اسب رهزنی تنها
نه صفیر باد ولگردی
نه چراغ چشم گرگی پیر
شکسته شکسته نتوان گفت
شکسته شکسته نتوان گفت
ولی یقین دارم
دلم ترک خورده،
ندانم این چه داغی، داغ
بر این شکسته حک خورده
شناسم آن و نتوان گفت
که از کدام دستی
بر این غریب پیر غمگینم
چنین به شلاقی، مهیب و آتش بار
کتک، کتک، کتک خورده
ولی یقین دانم
دل درون شکسته ام ترک خورده
گلی، نه برگ گل، نازک
چگونه وز کدام دست بیرحمی
چنین چو رگباری، ز مرگ یا تگرگ آسان
ز هر دو سو چو باران تند
چکاچکا و چک خورده
بر او چو داغ ننگ
اگرچه مثل ژاله پاک و بیرنگ است
چو مهر بی ننگ است
بر او چو روی رنگیان و ننگیّان
هزار و صد هزار لک خورده
چرا دلم چنین زهر کلک سوار، دزد دریاها
لت و کتک خورده؟
نمی توان شکسته شکسته ها خواندش
ولی یقین دارم
ز دست بی همه چیزان
دلم ترک خورده، هزار و بیش از آن
کتک، کتک، کتک خورده
ترک، ترک، ترک خورده
مطلب مشابه: اشعار فریدون مشیری با مجموعه اشعار زیبای عاشقانه (20 قطعه شعر زیبا)
قاصدک هان چه خبر آوردی
قاصدک هان چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری، نه ز دیّار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب !
قاصدک
هان … ولی … آخر … ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام آی کجا رفتی ؟ آی !
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم
خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک
ابر های همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
هوا سرد است و برف آهسته می بارد
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ
سرود کلبه ی بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده های برفها، باد
روان بر بالهای باد، باران
درون کلبه ی بی روزن شب،
شب توفانی سرد زمستان
آواز سگها
-«زمین سرد است و برف آلوده و تر،
هوا تاریک و توفان خشمناک است؛
کشد – مانند گرگان – باد، زوزه،
ولی ما نیکبختان را چه باک است؟»
مطلب مشابه: اشعار احمد شاملو با مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه { 20 شعر احساسی }
لحظه ی دیدار نزدیک است
لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد، دلم، دستم
بازگویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت
گونه ام را، تیغ!
های! نپریشی صفای
زلفکم را، دست!
آبرویم را نریزی، دل!
ای نخورده مست!
لحظه ی دیدار نزدیک است
لحظه
همه گویند که: تو عاشق اویی
گرچه دانم همه کس عاشق اویند
لیک میترسم، یا رب
نکند راست بگویند؟
اشعار کوتاه مهدی اخوان ثالث
نه تنها بال و پر ،
بال نظر بسته است . . .
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس . . .
برو آنجا که تو را منتظرند . . .
خشکید و کویر لوت شد دریامان
امروز بد و از آن بتر فردامان
زین تیره دل دیو صفت مشتی شمر
چون عاقبت یزید شد دنیامان
حریفا! گوش سرما برده است این،
یادگار سیلی سرد زمستان است .
بگیر فطره ام,
اما مَخور برادر جان
که من در این رمضان
قوت ِ غالبم, غم بود…!
نه زورقی و نه سیلی، نه سایهٔ ابری
تهی ست آینه مرداب انزوای مرا
خوش آنکه سر رسدم روز و سردمهر سپهر
شبی دو گرم به شیون کند سرای مرا
ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ، ﺑﺮﻓﺶ ﺁﺏ ﺷﺪ ، ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺑﺎﺯﺁﻣﺪ
ﻛﺒﻮﺗﺮ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ
ﺩﺭﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﻭﻟﯽ ،
ﺩﺭﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﮔﺮ
ﺍﺯ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﻭﺭﻡ ﻭﺑﯽ ﺧﻮﯾﺸﺘﻨﻢ
ﭘﻮﭘﮑﻢ ! ﺁﻫﻮﮐﻢ !
ﺗﺎ ﺟﻨﻮﻥ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﺯﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﻨﻢ
ای تکیه گاه و پناه
زیباترین لحظههای
پر عصمت و پر شکوه
تنهایی و خلوت من.
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی ، اما بپوشان روی
که می ترسم ترا خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمی خواهم بفهمانند بیدارند.
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من !
بیا ای یاد مهتابی !
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟!
اشعار عاشقانه اخوان ثالث
تو را با غیر می بینم، صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
نادر از هند نبرد ، آنچه تو بردی ز دلم
که تو مهری و مهاری و مهارت کردی
دلم ایران و تو اسکندر تاییس اطوار
زدی و سوختی و کشتی و غارت کردی
دلم در دوریت خون شد، بیا در اشک چشمم بین
چنان تنهای تنهایم که حتی نیستم با خود
نمی دانم که عمری را چگونه زیستم با خود
عاشق شوریده دل در دفتر شعرش نوشت
هر کسی یک دلبر جانانه دارد من تو را
در این غم، چون شمع ماتم
عجب که از گریه آبم نبرده باز
چها چها چها که میبینم و باور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
چه سود از شرح این دیوانگی ها، بی قراری ها
قصه ی روز و شب من سخنی مختصر است
روز در خواب خیالاتم و شب بیدارم
امشب اندوه تو بیش از همه شب شد یارم
وای از ین حال پریشان که من امشب دارم
کاش یکباره زنم خیمه به صحرای عدم
دیگر ای زندگی از روی تو هم بیزارم
قصه روز و شب من سخنی مختصر است
روز در خواب و خیالاتم و شب بیدارم
وه که من دیگر ازین عمر به تنگ آمده ام
کیست کز لطف گشاید گره ای از کارم؟
شب و روز، همه یکسان گذرد بر من و من
اندر این دایره سرگشته تر از پرگارم
من دگر درس تو را از برم ای کهنه دبیر
تیره شد طالع رخشنده ز بس تکرارم
ترک می گفتَمَت ار بود به من چون همه چیز
حیف در کار تو ای مرغ نفس ناچارم
ای سکوت ابدی بشنو دریاب مرا
خوشی عمر نخواهم که دهد آزارم
چون به تلخی گذرد آخر از این عمر چه سود
مَثَل است این که بود نیم نفسی بسیارم
همه گویند گلستان جهان وه که هنوز
دامن جان نگرفته است کسی جز خارم
هی فلانی! زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
دلم تنگ است
عشق ها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده به جا می مانند
در قفس ماندم و سالی بشد و ماهی چند
مونسم نالهٔ چندی بوَد و آهی چند
نه عجب گر شوَدَم کاهش جان روزافزون
که _چو مه_ خون خوردَم رنج روانکاهی چند
لاجرم نالهٔ در کوه و کمر گم شدهایم
که سپردیم عنان در کف گمراهی چند
شیرگیران چه شنیدند از آن خرس بزرگ
که بجَستَند و رمیدند ز روباهی چند؟!
نرسیم و نرسیدیم بدان برج بلند
از فرومایگی همّتِ کوتاهی چند
بعد از این خاک رهِ باده فروشانم و بس
تا برآسایم از آلام جهان گاهی چند
بَسَم از صحبت یاران دغل پیشه، «امید»!
من و رندی و حریفی و دل آگاهی چند