نقد فیلم Don’t Move – تکون نخور!
Don’t Move داستان زنی به نام آیریس را روایت میکند که پس از مرگ فرزندش، قصد دارد خود را بکشد اما با مردی به نام ریچارد روبهرو میشود. ریچارد، آیریس را از خودکشی بازمیدارد و با تزریق مادهای مرموز و خطرناک، آیریس را به طور کامل بیحرکت میکند. در حالی که زن نمیتواند تکان بخورد، در موقعیتهای مختلفی برای کمک و فرار قرار میگیرد اما با وجود یک قاتل بیرحم موقعیتهای فرار و رهایی با شکست مواجه میشوند.
گرههای روایی تمام نمیشوند!
فیلم Don’t Move از آن نوع فیلمهای ترسناک و دلهرهآور است که از گرههای متوالی و پیچیدگیهای خاصی در داستان بهره میگیرد تا مخاطب را در تعلیق و اضطراب نگه دارد. گره اولیه، تراژدی مرگ کودک آیریس و آلوده شدن او به مادهی بیحرکت کننده توسط ریچارد است. فیلم با گره اولیهای شروع میشود که عامل اصلی تمام تعلیقها و ترسهای بعدی است. شخصیت اصلی داستان (آیریس) به مادهای مرموز آلوده میشود که توانایی حرکت را از او میگیرد. این گره اولیه در واقع بنیانگذار موقعیتی است که او را در طول فیلم به چالش میکشد. گره اولیه از نظر روایی خوب کار شده، زیرا از همان ابتدا بیننده را درگیر میکند و احساس همذاتپنداری و اضطراب را در مخاطب به وجود میآورد. این محدودیت، شخصیت اصلی را به حالتی بیدفاع و آسیبپذیر سوق میدهد و مخاطب را با این پرسش درگیر میکند که او چگونه میتواند با وجود این محدودیتها از دست قاتل فرار کند.
با ورود قاتل به داستان، گره دوم شکل میگیرد. قاتل، شخصیتی مرموز و بیرحم است که قصد دارد از وضعیت بیحرکت بودن زن سوءاستفاده کند. او به وضوح از محدودیتهای ماده بر زن آگاه است و از این نقطه ضعف او استفاده میکند. در اینجا، فیلم یک بازی روانشناختی بین شکار و شکارچی ایجاد میکند که ترس و تنش را در اوج خود نگه میدارد. این گره از نظر داستانی اهمیت زیادی دارد، زیرا نقطهای است که فیلم بین تعلیق و ترس روانی توازن برقرار میکند. قاتل، به عنوان تهدیدی دائمی و خطرناک، حضور فیزیکی دارد، همین حضور و تعقیب مداوم، او را به شخصیتی ترسناک تبدیل میکند که هر لحظه ممکن است عمل خود را به انجام برساند.
گره سوم مبارزه روانی زن با ترس و ناامیدی است. در میانه فیلم، شخصیت اصلی با بحرانهای روانی و ترسهای درونیاش روبرو میشود. او علاوه بر این که باید جسم خود را تحت کنترل نگه دارد تا زنده بماند، باید بر احساس ترس، اضطراب و ناامیدی غلبه کند. این مبارزه درونی برای مخاطب حائز اهمیت است، زیرا به خوبی نشان میدهد که شرایط پرتنش و مرگبار چگونه بر روان انسان تأثیر میگذارد. این گرهی روانی نه تنها به عمق شخصیت زن میافزاید، بلکه به عنوان عاملی برای ایجاد حس همدردی در مخاطب نیز عمل میکند. مبارزه درونی، بُعدی دیگر از وحشت را در فیلم معرفی میکند که به جای تهدید خارجی، از درون شخصیت اصلی سرچشمه میگیرد.
علاوه بر این، تلاش برای زنده ماندن و راههای نجات و شکستهای پی در پی گرههای بعدی روایت را تشکیل میدهند. در طول فیلم، زن راههای مختلفی را برای فرار یا زنده ماندن امتحان میکند، اما هر بار با مانع جدیدی روبهرو میشود. این تلاشهای پیدرپی برای نجات، یک ریتم خاص از گرههای متوالی و باز شدن نسبی آنها را ایجاد میکند که هم مخاطب را درگیر نگه میدارد و هم وضعیت شخصیت اصلی را غیرقابل پیشبینی میکند. از دیدگاه روایت، این گرههای پیدرپی به خوبی طراحی شدهاند و هر بار بیننده را با اضطرابی جدید روبهرو میکنند. با اینکه ممکن است برخی از این تلاشها نتیجهبخش نباشد، اما هر بار بر جذابیت و تنش فیلم میافزاید و مخاطب را مشتاق نگه میدارد.
مواجهه مستقیم با قاتل گره نهایی است که به اوج میرسد؛ جایی که شخصیت اصلی باید با قاتل به صورت مستقیم روبهرو شود و با او مقابله کند. این مواجهه نهایی نه تنها اوج داستانی است، بلکه به تمام گرههای پیشین نیز پاسخی میدهد. زن با همهی ترسها و چالشهایی که پشت سر گذاشته، به این لحظه میرسد که برای زنده ماندن باید بر محدودیتهای خود غلبه کند. این گرهگشایی پایانی از دیدگاه روایت، اوجبندی خوبی دارد، چرا که به تمام سوالات و تعلیقهایی که تا آن لحظه ایجاد شده، پاسخ میدهد و پایان داستانی قانعکننده را رقم میزند. این پایان بهخوبی توانسته از تعلیقها و ترسهای طول فیلم بهره ببرد تا مخاطب را در اوج دلهره و هیجان قرار دهد. فیلم Don’t Move با استفاده از گرههای متوالی و حفظ ریتم تنش و اضطراب، توانسته داستانی پیچیده و حدودا پرتنش خلق کند. این گرهها در کنار شخصیتپردازی نسبتا خوب و ساختار روانشناختی فیلم، باعث میشود که Don’t Move به اثری نه چندان بد در ژانر وحشت تبدیل شود که مخاطب را تا پایان اندکی درگیر نگه میدارد.
سازندگان، اثری متوسط خلق کردند
این فیلم به عنوان یک اثر در ژانر ترسناک و روانشناختی، در کارگردانی از تکنیکهای خاصی بهره برده که برای درگیر کردن مخاطب و ایجاد تجربهای پراضطراب، ضروری هستند. فضاسازی و خلق حس تعلیق یکی از این المانها به شمار میرود. نتو و شیندلر از همان ابتدا تلاش میکنند تا فضایی پر از تعلیق و وحشت را به وجود آورند. در سینمای ترسناک، ایجاد فضا و اتمسفر به عنوان یکی از عوامل اساسی برای جذب مخاطب و انتقال حس ترس شناخته میشود.
در Don’t Move، کارگردانان با استفاده از نورپردازی زرد و کدر، سایهها و بازی با رنگهای روشن و تیره، حس ناامنی و تنش را به خوبی در صحنههای مختلف منتقل کردهاند. این فضاسازی به مخاطب کمک میکند تا در شرایط بیحرکت بودن شخصیت اصلی، ترس و اضطراب ناشی از حضور قاتل را کاملاً درک کند. به طور کلی، فضاسازی در این فیلم به شکلی هوشمندانه صورت گرفته و به تجربه روانی مخاطب افزوده است. این امر نشان دهنده توانایی کارگردانان در مدیریت عناصر بصری است که حس ناامنی و اضطراب را در طول فیلم حفظ میکند. با این وجود کار منحصر به فردی توسط سازندگان صورت نگرفت.
علاوه بر این، شیندلر و نتو در این فیلم از حرکات دوربین بهره میگیرند تا فضا را گیج و وهم آلود از چشمان آیریس تصویر کنند. برای مثال، در صحنههایی که شخصیت اصلی بیحرکت است و قاتل در صحنه حضور دارد، دوربین اغلب از نماهای بسته و زاویههای غیرمعمول استفاده میکند تا محدودیت حرکتی شخصیت و فشار روانی موجود را برجستهتر سازد. نماهای بسته به خوبی انزوا و درماندگی شخصیت را نشان میدهند و از سوی دیگر، احساس حضور تهدید را تقویت میکنند. زاویههای پایین و نمای نزدیک از چهره شخصیت اصلی، شرایط ترس و ناتوانی او را به شکل برجستهای به نمایش میگذارند. این نوع استفاده از دوربین نه تنها حس نزدیکی با شخصیت را تقویت میکند، بلکه به عنوان یک عنصر بصری کمک میکند تا مخاطب فشار روانی حاکم بر داستان را بهتر احساس کند. در واقع، کارگردانان توانستهاند با بهرهگیری از زوایای مناسب، تجربهای نزدیک و واقعی از ترس را به مخاطب انتقال دهند.
در ژانر وحشت، مدیریت تنش و ریتم داستان اهمیت ویژهای دارد، و کارگردانان Don’t Move به خوبی از این موضوع آگاه بودهاند. آنها به شکلی هوشمندانه تنش را در طول داستان حفظ کرده و با گرههای مختلف، ریتم فیلم را مدیریت میکنند. ریتم داستان به گونهای تنظیم شده که هر گره جدید به افزایش اضطراب و تعلیق کمک میکند. این مدیریت در ریتم به فیلم اجازه میدهد که بدون افت کامل هیجان، مسیر خود را طی کند و بیننده را به دنبال خود بکشاند. یکی از تکنیکهایی که کارگردانان استفاده میکنند، تعلیق از طریق سکوت و لحظات مکث است. لحظات سکوت و توقف، به شخصیت و مخاطب هر دو فرصتی میدهد تا بار فشار روانی را احساس کنند. این تکنیک در برخی لحظات فیلم به اوج خود میرسد و باعث میشود که کوچکترین حرکت شخصیت اصلی یا کوچکترین صدایی به یک عنصر ترسناک تبدیل شود.
فیلم Don’t Move نیازمند هدایت دقیق بازیگران است، چرا که بخش بزرگی از اثرگذاری فیلم به بازی شخصیت اصلی وابسته است که باید حالتی از بیحرکتی همراه با تنش و ترس را نشان دهد. کارگردانان به خوبی نتوانستهاند از بازیگر اصلی، کلسی اسبیل، بازی طبیعی و روانی را بگیرند که تماشاگر با شرایط ویژه او همذاتپنداری کند. بنابراین گاها مخاطب باورمندی خود را نسبت به جریان داستان از دست میدهد. نقش شخصیت اصلی در این فیلم از آنجا که با محدودیت حرکتی روبهرو است، نیازمند بازیگری است که بتواند تنها با حرکات چهره و حالات محدود بدن، احساسات خود را منتقل کند. این امر نیازمند هدایت دقیق از سوی کارگردانان است تا نه تنها بازیگر بتواند نقش را باورپذیر ایفا کند، بلکه مخاطب نیز به راحتی با او ارتباط برقرار کند.
صدا و موسیقی در این فیلم نقش کمرنگی دارند و نمیتوانند حس ترس و ناامنی را تشدید کنند. کارگردانان نهایتا از سکوت و نویزهای ناگهانی در لحظات کلیدی استفاده میکنند تا حس اضطراب را در مخاطب برانگیزند. در صحنههایی که شخصیت اصلی در حالت بیحرکت است، استفاده از صداهای محیطی و تاثیرگذار میتوانست شرایط خطر و تهدید را برای مخاطب ملموستر کند. با این وجود این کار انجام نگرفت. تیم کارگردانی نتوانست صدا را به عنوان یک عنصر کلیدی برای افزایش تعلیق به کار بگیرد.
این بیتوجهی به نوا، سبب شده که مخاطب در طول فیلم احساس ترس و تنش عمیقی را تجربه نکند. البته باید گفت که یکی از نقاط قوت کارگردانی در Don’t Move پرداخت به جنبههای روانشناختی و ترسهای درونی شخصیت اصلی است. کارگردانان با تمرکز بر حالاتی از اضطراب، ناامیدی و ترس که در ذهن شخصیت اصلی شکل میگیرد، توانستهاند بر جنبههای روانی وحشت بیفزایند. این ترسهای روانشناختی، عمق بیشتری به فیلم میبخشد و بیننده را به درون ذهن شخصیت میبرد. هر چند که سازندگان برای جنبه روانی شخصیت، موضوع کلیشهای را دستآویز قرار دادند.
ایده بر پایه دیگر آثار!
فیلم Don’t Move از بسیاری از ایدهها و مفاهیمی بهره گرفته است که پیشتر در آثار دیگر ژانر وحشت و دلهره مطرح شدهاند. کارگردانان در این فیلم با ترکیب این عناصر و افزودن موقعیت جدیدی مانند بیحرکت ماندن شخصیت، تلاش کردهاند داستانی جدید ارائه کنند، اما برخی صحنهها و مفاهیم آن یادآور لحظاتی خاص در فیلمهای دیگر است. در اینجا به چند نمونه از این شباهتها اشاره میکنم. در فیلم A Quiet Place به کارگردانی جان کرازینسکی (John Krasinski)، شخصیتها باید در سکوت کامل زندگی کنند تا توسط موجودات وحشی و حساس به صدا مورد حمله قرار نگیرند.
این ایده که حتی یک صدای کوچک یا حرکت میتواند تهدیدی مرگبار را فعال کند، مشابه موضوع Don’t Move است که در آن شخصیت اصلی مجبور میشود بیحرکت بماند و حتی وقتی اندکی تاثیر ماده از بین میرود در نهایت برای امنیت خود سعی دارد همانطور با حرکات ریز کارها را پیش ببرد. البته اکثرا این سکون و سکوت برای او یک نقطه ضعف به شمار میرود. هر دو فیلم از عنصر سکوت و کنترل رفتار به عنوان عامل ایجاد تعلیق استفاده میکنند و این محدودیت، حس همدلی و اضطراب شدیدی را در مخاطب به وجود میآورد.
Hush ساختهی مایک فلنگن (Mike Flanagan)، داستان زنی ناشنوا را روایت میکند که در خانهای دورافتاده توسط یک قاتل تحت تعقیب قرار میگیرد. محدودیت فیزیکی او و مجبور بودن به استفاده از راههای خلاقانه برای بقا، شباهت زیادی به موقعیت شخصیت زن در Don’t Move دارد. در هر دو فیلم، شخصیت اصلی مجبور است برای زنده ماندن و مقابله با خطر از محدودیتهای جسمی یا حرکتی خود بهره بگیرد و به دلیل آسیبپذیریاش باید به دقت هر قدم خود را کنترل کند.
در Gerald’s Game، فیلمی دیگر از مایک فلنگن، زنی در موقعیت بحرانی و مرگبار در یک اتاق زندانی میشود و به دستبند بسته شده است. او مجبور است با چالشهای جسمی و روانی فراوانی روبهرو شود و از ذهن و تجربه خود برای رهایی استفاده کند. شباهت این فیلم با Don’t Move در این است که شخصیت اصلی در وضعیتی ناتوان و بیحرکت قرار گرفته و باید از راههای محدود، برای بقا تلاش کند. این موقعیت باعث میشود که بیشتر تمرکز فیلم بر واکنشهای روانی و کشمکشهای درونی شخصیت اصلی باشد.
Bird Box به کارگردانی سوزان بیر، دنیایی را به تصویر میکشد که در آن انسانها نباید چیزی را ببینند، زیرا نگاه به موجودات مرموزی میتواند باعث مرگشان شود. در این فیلم، مانند Don’t Move، شخصیتها باید یک محدودیت غیرطبیعی (عدم استفاده از یک حس یا حرکت) را رعایت کنند تا جانشان در امان باشد. هر دو فیلم با ایجاد یک محدودیت فیزیکی در شخصیتها و تحمیل قوانین خاصی برای زنده ماندن، حس اضطراب و ناتوانی را القا میکنند. در It Follows به کارگردانی دیوید رابرت میچل، شخصیتی تحت تعقیب موجودی است که با سرعتی آرام اما پیوسته به دنبال او میآید و از بین نمیرود. در Don’t Move نیز قاتل یا تهدید مرگبار دائماً در کمین است و آرام آرام به سمت شخصیت اصلی نزدیک میشود. حس تعقیب و تعلیق بیپایان در هر دو فیلم ایجاد میشود؛ در این حالت، مخاطب دائماً انتظار رویارویی ناگوار بین شخصیت اصلی و تهدید را دارد.
10 Cloverfield Lane به کارگردانی دن تراختنبرگ، درباره زنی است که در یک پناهگاه به دام افتاده و نمیتواند آزادانه حرکت کند. او توسط فردی مرموز تحت نظر است و باید از هر حرکت خود اطمینان داشته باشد، چرا که در غیر این صورت ممکن است جانش را از دست بدهد. در Don’t Move، شخصیت اصلی نیز در فضای محدودی گیر افتاده و هر حرکت اشتباه میتواند تهدیدی جدی برای جانش باشد. فیلم Don’t Move با بهرهگیری از عناصر شناختهشدهای از فیلمهای یادشده، تجربهای آشنا و در عین حال جذاب را برای مخاطب ارائه میکند. ایدهی بیحرکت ماندن به عنوان یک مکانیسم اجباری و شاید هم دفاعی و محدودیت شخصیت اصلی، از مفاهیم تازهای است که در این فیلم به خوبی اجرا شده، هرچند که شباهتهای آن با فیلمهای دیگر ژانر وحشت و بقا، قابلتوجه است.